سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم

تو هم می دونستی که من این کارو می کنم.
چرا جلومو نگرفتی؟
آخه از تو خیلی انتظار داشتم.
 چرا گذاشتی این کارو بکنم؟!
و می خوام به من جواب بدی، چون نی تونم آروم بگیرم.
آره. اون روزو یادم می یاد که با تو جر و بحث می کردم که ....
و یادمه که بعد از همه ی ناراحتی هام،‏ صدام زدی و باهام حرف زدی و گفتی : کی ناراحتت کرده؟
و من می خواستم که عصبانی بشم .... که به من گفتی :
"از ماست که بر ماست" و اون چه به تو می رسه بازتاب کارای خودته...
من که دیگه تاب نداشتم گفتم : حالا که چی؟! من موتورمو می خوام...
و در کمال ناباوری دسشو کرد تو جیبشو و کلید ماشینو به من داد و گفت : تا وقتی موتورت اومد مال تو.
آره. خیلی مهربون بود ولی چرا من نمی شناختمش و چرا باهاش این طوری حرف زدم...
از این به بعد تصمیم گرفتم همیشه قدرشو بدونم ولی چند روزیه گمش کردم...
آیا مهربون منو ندیدن؟!
مهربون من همه جا هست..

صدای همه را می شنود...

و هر چی فکر کنیم که چقدر خوبه...او بیشتر از اون خوبه...




موضوع مطلب : خدای مهربان, بخشنده
دوشنبه 86 آبان 28 :: 8:16 صبح ::  نویسنده : دوست

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 115241