سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به تمام دوستان
و امیدوارم حالتون خوب باشه.

چادرشو سرش کرد و دوید به طرف در.

در را باز کرد و با سرعت به طرف نانوایی و
سپس، سوپری رفت و یه چیزایی خرید کرد.

آخه مهمون داشت.

پسر عموش از خارج می اومد.

با خودش فکر می کرد که چطوری لباس بپوشم و
چطوری آرایش کنم و ...

و بالاخره شب شد.

و با آرایش و لباس شیک،‏ و ... برای پسر عمو چایی
و میوه آورد.

ولی بر خلاف انتظار،‏ پسر عمو خوشحال نبود
و می شد تو قیافش ناراحتی رو دید.

پس از چند لحظه گفت: دختر عمو! بیاین چند لحظه بشینین.

و اون اومد و نشست...

به دختر عمو گفت: درسته که من خارج بودم ولی ایمانمو
با خودم برده بودم و با خودم آوردم و جا نگذاشتم.

آیا درسته که ما مسلمون باشیم و درباره حجاب و
خیلی چیزای دیگه عقیده مون ضعیف باشه.

و آیا درسته که توی دانشگاه و هر جای دیگه خیلی چیزا
بلد بشیم ولی نوبت به خدا که می رسه، وقت نداشته
باشیم...

و آخرین حرفم اینه که هر طوری می خوای باش...

ولی بدون اگه دنیا را بخوای، فقط به تو دنیا رو می دهند...

و دیگه از جایی خبری نیست.

و چرا آخرتو هم نمی خوای،‏ تا هر دو را داشته باشی...

بعد از این حرفا بود، که رفت تو اتاق و آرایش هاشو پاک کرد و
یه چادر رنگی سرش کرد و اومد...

و این دفعه می خواست زبان یاد بگیره و دینشو فراموش نکنه...

این دفعه می خواست همه رو دوست داشته باشه
از جمله خودش...

و برای همین بود که مواظب بود قلب هیشکی رو نشکنه

مخصوصا قلب امام زمانشو.

و بعد از چند روزی فهمید که همه قلبا به دست خداست...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 86 آذر 21 :: 10:21 صبح ::  نویسنده : دوست

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 115288