سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم

باورم نمی شد این قدر به او وابسته بشم.

اولش، از یک نگاه شروع شد.

او او خوشم اومد و دوست داشتم بتونم همیشه با او باشم.

کم کم به او نزدیک شدم، سعی کردم هر چی می خواد را انجام بدم...

تا این که کم کم از من خوشش اومد...

و من هم همین طور. در درونم احساس شعف و رضایت می کردم.

از این که دوست خوبی پیدا کردم

از این که احساس می کنم به خواسته ام رسیدم

از این که می فهمم دوستم داره...

ولی هنوز یک ترس در وجودم هست.

می ترسم از این که یک روز من را رها کنه،

ولی من که اون رو رها نمی کنم...

و حالا چند ساله که گذشته...

و اون من رو رها نکرده...

به تمام قول و قرارهاش عمل کرده...

ولی من کم آوردم،

نتونستم دلش را به دست بیارم،

می خواستم ازش جدا بشم،

ولی نگذاشت ...

او دیگه همه وجود من شده،

به او عشق می ورزم

باورم نمی شدم این قدر به او وابسته بشم.

و یاد آیه قرآن اومدم: والذین آمنوا اشد حباً لله (بقره، 165)




موضوع مطلب : عشق
پنج شنبه 91 بهمن 12 :: 12:3 عصر ::  نویسنده : دوست

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 115217