یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم
بسم الله الرحمن الرحیم می خواست منو تنها بذاره و بره... از وقتی از این موضوع باخبر شده بودم خیلی دلم گرفته بود و سایه ی ابرها دلمو تاریک کردند...ولی نمی دونم چرا مخصوصا این که همیشه به خدا می گفتم که نکنه از پیشم بره. بالاخره روز رفتن اومد... عزیزم، چرا ناراحتی. تو که می دونی به جایی می رم و من گفتم خوب، می دونم. ولی با دلم چی کار کنم... آره، دلم می تونست آروم بگیرد، مخصوصاً وقتی به من گفت : و از اون مهم تر، وقتی که به من گفت : و شاید مهم تر از همه، این بود که می دونستم فراموشم نمی کنه ولی بهترین دوست من خداست که هیچ وقت از کنارم دور نمی شه موضوع مطلب : بهترین دوست, تنهایی آخرین مطالب آمار وبلاگ بازدید امروز: 46
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 116555
|
|