سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواست منو تنها بذاره و بره...

از وقتی از این موضوع باخبر شده بودم خیلی دلم گرفته بود

و سایه ی ابرها دلمو تاریک کردند...ولی نمی دونم چرا
بارون نمی بارید!

مخصوصا این که همیشه به خدا می گفتم که نکنه از پیشم بره.
خدایا! طاقت دوریشو ندارم و ...

بالاخره روز رفتن اومد...
نشست کنارم و باهام حرف زد...و به من گفت :

عزیزم، چرا ناراحتی. تو که می دونی به جایی می رم
که اگه بهتر از این جا نباشه، بدتر نیست.

و من گفتم خوب، می دونم. ولی با دلم چی کار کنم...
و از حالا به بعد، می دونستم که دلم مهم تره، و نگرانی ام از بابت او رفع شده .

آره، دلم می تونست آروم بگیرد، مخصوصاً وقتی به من گفت :
من می رم، تو هم بیا...و همدیگه رو زود زود می بینیم...

و از اون مهم تر، وقتی که به من گفت :
اوه، تلفن و ایمیل و خیلی چیزای دیگه هست...
هر وقت خواستی باهام تماس بگیر و حسابی با هم حرف می زنیم...

و شاید مهم تر از همه، این بود که می دونستم فراموشم نمی کنه
و همیشه به یادمه و برای اون، خیلی مهمم.

ولی بهترین دوست من خداست که هیچ وقت از کنارم دور نمی شه
و همیشه مواظبمه و ...انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض...




موضوع مطلب : بهترین دوست, تنهایی
چهارشنبه 86 آذر 7 :: 9:53 صبح ::  نویسنده : دوست

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 116477