سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

می دونستم که می خوای بهم کمک کنی...


می دونستم که دوست داشتی فقط واسه ی تو باشم...


می دونستم که حتی وقتی هیشکی پیشت نیست، من پیش تو و در قلب تو ام...


می دونستم که دنبال فرصت می گردی تا بتونی به من کمک کنی...


و می دونستم که اگه چیزی ازت بخوام به من، نه نمی گی...


بگو ببینم مگه تو نمی دونستی که من هم دوسِت دارم.
مگه تو نمی دونستی که بیشتر از تو، توی قلب من جا داری.
و مگه نمی خواستی که هر چی بگم، بگی چشم!


پس پاشو!
برو وضو بگیر و یه نون بخر و بیا تا با هم صبحانه بخوریم...

و تو به من نگفتی چرا!؟
چون دوستم داشتی.

 

و من از تو سؤال می کنم و می گم : تو که منو خیلی دوست داری!،

به فکر خودت هم باش!
خودتو هم دوست داشته باش...
خودتو هم تحویل بگیر و
به خواسته های خودت هم توجه کن...

 

و یادم نمی ره، وقتی که به من گفتی :
می تونم هر روز براتون نون بخرم!

و لبخند منو بر روی لبام دیدی و
فهمیدی که نه تنها صبح، که هر وقت بخوای...می تونی با من باشی...

 

و دویدی و رفتی... .

ولی امروز نیومدی...
چرا!؟

نمی دونم.

 

ولی وقتی که دیدم نیومدی، خودم اومدم و ...


و تو فهمیدی که این قدرا هم بی شخصیت نیستی...

 

و کسی هست که تو را تحویل بگیره...

و من، بهترین دوست تو بودم.

 

و من، کسی بودم که خیلی دوستم داشتی.

و شایدم مثه یه آیینه، منو می دیدی ولی دنبال گمشدت می گشتی...

 

دنبال این بودی که چی کم داری...
دنبال این بودی که چرا منو دوست داری...
دنبال این بودی که خوبی های منو ازم بدزدی...

و بالاخره فهمیدی که بهترین آرزوت اینه که خودتو بشناسی...

 




موضوع مطلب : خودشناسی, کمبود شخصیت
پنج شنبه 86 آذر 8 :: 8:15 صبح ::  نویسنده : دوست

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواست منو تنها بذاره و بره...

از وقتی از این موضوع باخبر شده بودم خیلی دلم گرفته بود

و سایه ی ابرها دلمو تاریک کردند...ولی نمی دونم چرا
بارون نمی بارید!

مخصوصا این که همیشه به خدا می گفتم که نکنه از پیشم بره.
خدایا! طاقت دوریشو ندارم و ...

بالاخره روز رفتن اومد...
نشست کنارم و باهام حرف زد...و به من گفت :

عزیزم، چرا ناراحتی. تو که می دونی به جایی می رم
که اگه بهتر از این جا نباشه، بدتر نیست.

و من گفتم خوب، می دونم. ولی با دلم چی کار کنم...
و از حالا به بعد، می دونستم که دلم مهم تره، و نگرانی ام از بابت او رفع شده .

آره، دلم می تونست آروم بگیرد، مخصوصاً وقتی به من گفت :
من می رم، تو هم بیا...و همدیگه رو زود زود می بینیم...

و از اون مهم تر، وقتی که به من گفت :
اوه، تلفن و ایمیل و خیلی چیزای دیگه هست...
هر وقت خواستی باهام تماس بگیر و حسابی با هم حرف می زنیم...

و شاید مهم تر از همه، این بود که می دونستم فراموشم نمی کنه
و همیشه به یادمه و برای اون، خیلی مهمم.

ولی بهترین دوست من خداست که هیچ وقت از کنارم دور نمی شه
و همیشه مواظبمه و ...انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض...




موضوع مطلب : بهترین دوست, تنهایی
چهارشنبه 86 آذر 7 :: 9:53 صبح ::  نویسنده : دوست

بسم الله الرحمن الرحیم
می دونسم که بالاخره زنگ در به صدا در می یاد و اونو می بینم...
ولی بازم از این طرف اتاق به اون طرف می رفتم و نمی تونسم بی خیال باشم و یه گوشه بشینم...
و طولی نکشید که چشمم تو چشش افتاد و ...
حتماً تو هم تا به حال چشم انتظار بودی و طعم اونو چشیدی.
آیا تا به حال منتظر بودیم که خورشید طلوع کنه...
فکر می کنم برای تو هم مثه من، طلوع خورشید عادی شده و دیگه قدرشو نمی دونیم و چشم انتظارش نیسیم.
ولی چرا؟!
شاید به خاطر این که می دونیم امروز هم مثه همیشه بر ما می تابه.
و شایدم به خاطر این که با اون،‏ ارتباطی برقرار نکردیم و بی خیالش شدیم.
امام زمان  مثه خورشید پشت ابر می مونن و بر خلاف این خورشید، روزا غروب نمی کنند.
و چشم انتظار ما هستند که باهاشون حرف بزنیم.
پس بیایم به دامنشون پناه بیاریم و بگیم :‏ ببخشین دیر اومدیم، ترافیک بود، تمایلاتمون جلومونو گرفته بودن...




موضوع مطلب :
سه شنبه 86 آذر 6 :: 6:59 صبح ::  نویسنده : دوست

بسم الله الرحمن الرحیم
هر چی تلاش می کرد، نمی تونس خودشو از لابلای توری نجات بدهد.
و بی چاره اون قدر حرکت کرد که خسته شد و بی جون، به کناری افتاد.
یه ماهی...
که اگر بخوای اونو تو دام بیندازی، توان مقابله با تو را نداره...
چون، نمی دونه دامی هم هست...و یا این که، نمی دونه دام کجاست؟...
ولی بیایم سراغ خودمون...
و سؤالی که من از تو می پرسم اینه که تا به حال به دام افتادی؟!
و از خودت می پرسی که دام، دیگه چیه؟!
آره...خیلی از ماها در دام وابستگی ها، خواسته ها و لذت هامون هستیم...
و بعضی هامون می خوایم نجات پیدا کنیم ولی نمی تونیم، چون توانشو نداریم...
به نظر شما راه حلش چیه؟
حالا که دونستی که در بلاها و دام هایی گرفتار شدی، باید دعا کنی که ...
دعا، بلاها را دفع می کند...
و از کسی که خیلی زور داره، کمک بخوای...
آقا می شه...اینو واسه ی من بلند کنین...آخه خیلی سنگینه...
و بگیم :
خدایا! می شه بار گناهامونو سبک کنی! آخه خیلی سنگینه...




موضوع مطلب : دعا, دفع بلا
دوشنبه 86 آذر 5 :: 7:36 صبح ::  نویسنده : دوست

به نام خدایی که بیش تر از اون چه ما فکر می کنیم...مهربونه.
سلام.
دلتنگ بود و نمی دونست چی کار کنه...
از خودش خسته شده بود...
آخه، همیشه کاراشو فهرست می کرد و روی کاغذ می نوشت...
ولی وقتی با خودش خلوت می کرد، می فهمید که اونا رو انجام نداده...
و ناراحت می شد...
و نمی دونست چه کار کنه...
بلند شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خوند و حرفاشو به خدا زد...
و نشست و فکر کرد...
به ذهنش اومد که آیه ی قرآن می گه : بگو کارهایتان را انجام دهید و به زودی خدا و رسول او و مؤمنان اعمالتان را می بینند...توبه/105
و از این به بعد بیش از هر چیزی براش مهم بود این بود که می دونست که خیلی آدم با ارزشیه که خدا و رسولش کارهاشو می بینن...
و می خواس بیشتر حواسشو جمع کنه...




موضوع مطلب : با شخصیت, نماز
پنج شنبه 86 آذر 1 :: 7:15 عصر ::  نویسنده : دوست

تو هم می دونستی که من این کارو می کنم.
چرا جلومو نگرفتی؟
آخه از تو خیلی انتظار داشتم.
 چرا گذاشتی این کارو بکنم؟!
و می خوام به من جواب بدی، چون نی تونم آروم بگیرم.
آره. اون روزو یادم می یاد که با تو جر و بحث می کردم که ....
و یادمه که بعد از همه ی ناراحتی هام،‏ صدام زدی و باهام حرف زدی و گفتی : کی ناراحتت کرده؟
و من می خواستم که عصبانی بشم .... که به من گفتی :
"از ماست که بر ماست" و اون چه به تو می رسه بازتاب کارای خودته...
من که دیگه تاب نداشتم گفتم : حالا که چی؟! من موتورمو می خوام...
و در کمال ناباوری دسشو کرد تو جیبشو و کلید ماشینو به من داد و گفت : تا وقتی موتورت اومد مال تو.
آره. خیلی مهربون بود ولی چرا من نمی شناختمش و چرا باهاش این طوری حرف زدم...
از این به بعد تصمیم گرفتم همیشه قدرشو بدونم ولی چند روزیه گمش کردم...
آیا مهربون منو ندیدن؟!
مهربون من همه جا هست..

صدای همه را می شنود...

و هر چی فکر کنیم که چقدر خوبه...او بیشتر از اون خوبه...




موضوع مطلب : خدای مهربان, بخشنده
دوشنبه 86 آبان 28 :: 8:16 صبح ::  نویسنده : دوست

اومده بود درِ خونه ی همسایه و مواد می خواست.
فکر می کرد هیشکی اونو نمی شناسه، غافل از این که قیافش داد می زد که معتاده.
با خودم فکر کردم چرا باید با دست خودمون، خودمونو خوار کنیم و موجب بدبختی خانواده و جامعمون بشیم.
و به خودم گفتم که اگه کسی دوست داره معتاد بشه، چرا معتاد چیزای خوب نشه : مثه مطالعه، قرآن خوندن، رسیدگی به مامان و بابا و خیلی چیزای دیگه...
نظر شما چیه...؟




موضوع مطلب : معتاد, قرآن
یکشنبه 86 آبان 27 :: 2:23 عصر ::  نویسنده : دوست

سلام.
امروز جشن تولد دوستمه.
باید لباسای نو بپوشم و با سر و وضع مرتب به دیدنش برم.
تازه، هنوز هدیه نخریدم؛ ولی من که پول ندارم.
پس چی به او هدیه بدم؟!
به خودم گفتم، هدیه می تونه یه کتابی باشه که خوندم و دیگه نیازش ندارم، می تونه یه حرف خوب باشه، همانطوری که پیامبر اکرم (ص) به دختر عزیزشون حضرت زهرا سلام الله علیها ذکر تسبیحات (حضرت زهرا) که بعد از نمازامون می خونیم رو هدیه دادن.




موضوع مطلب : هدیه, یه حرف خوب
یکشنبه 86 آبان 27 :: 2:17 عصر ::  نویسنده : دوست

سلام به تمام اونایی که می خواهند زیبا باشند
و به نام خدایی که نمی خواهد زشت باشیم و زیباست و زیبایی ها رو دوست داره.
و به نام اونی که هر چی زیبایی داریم از اونه.
مثلا صورتمون، جسممون و اخلاق خوبمون.
پس اگه بخواهیم زیباتر بشیم و مخصوصا اخلاقمون بهتر بشه ، باید با زیبا آفرین آشنا بشیم، طبیعت زیباشو ببینیم و و بدونیم که از ما می خواهد نافرمانی اونو نکنیم.
چرا باید هر چی خوبیه مال دیگران باشه. ما می خواهیم بهترین باشیم. ما می خواهیم زیباترین و داناترین باشیم. مگه چه عیبی داره ولی متأسفانه بعضی وقتا راهو اشتباه می ریم و به جای این که بریم در خونه ی آرایشگر و بگیم ما رو اصلاح کن، می ریم پیش کسی که قشنگه ولی چیزی بلد نیست و ما رو به جای اصلاح کردن خراب می کنه.
اصلاح نفس ما به اینه که مواظب روحمون باشیم و همون طور که به جسممون غذاهای خوب می دیم به روحمون هم دوستای خوب، دعا و ارتباط با خدا رو بدیم و کارهایی که می دونیم خوبه را ترک نکنیم.
پس، ما می تونیم با حجاب باشیم ولی زیبا باشیم. و می تونیم بهترین باشیم اگه ... بخواهیم.




موضوع مطلب : حجاب, زیبایی
شنبه 86 آبان 26 :: 9:42 صبح ::  نویسنده : دوست
سلام به اونایی که می خان دوستای خوبی داشته باشن و به نام خدایی که دوست نداره دوستای بدی داشته باشیم. دوستای خوب اونایی هستند که وقتی با هم حرف می زنن به درد دنیا یا آخرتشون بخوره. و در هنگام نیاز به درد هم بخورن. نباید گول ظاهرو بخوریم و به پول و سرمایه و ایمان ظاهری دل ببندیم. اولا این که باید به خدا دل ببندیم و دوما این که باید اون را اولین و آخرین دوست و مشاورمون قرار بدیم و مثه یه آنتی ویروس عمل کنیم به این صورت که هر چی با یاد خدا جور نبود، ویروس و جاسوس و ... است و نباید به قلبمون راه پیدا کنه و هر چند وقت یه بار قلبمون را اسکن کنیم و ویروس ها رو به دور بریزیم. پس کامپیوتر دلمون مهم تر از کامپیوتر شخصی ماست و خدا بهتر از هر دوست دیگه ای و نگاه به واقعیات بهتر از دل بستن به تخیلات و آرزوهای دروغینه. نظر شما چیه؟


موضوع مطلب :
جمعه 86 آبان 25 :: 11:46 صبح ::  نویسنده : دوست
<   1   2   3   4   5   >>   >   
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 115260