یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام به تمام دوستان چادرشو سرش کرد و دوید به طرف در. در را باز کرد و با سرعت به طرف نانوایی و آخه مهمون داشت. پسر عموش از خارج می اومد. با خودش فکر می کرد که چطوری لباس بپوشم و و بالاخره شب شد. و با آرایش و لباس شیک، و ... برای پسر عمو چایی ولی بر خلاف انتظار، پسر عمو خوشحال نبود پس از چند لحظه گفت: دختر عمو! بیاین چند لحظه بشینین. و اون اومد و نشست... به دختر عمو گفت: درسته که من خارج بودم ولی ایمانمو آیا درسته که ما مسلمون باشیم و درباره حجاب و و آیا درسته که توی دانشگاه و هر جای دیگه خیلی چیزا و آخرین حرفم اینه که هر طوری می خوای باش... ولی بدون اگه دنیا را بخوای، فقط به تو دنیا رو می دهند... و دیگه از جایی خبری نیست. و چرا آخرتو هم نمی خوای، تا هر دو را داشته باشی... بعد از این حرفا بود، که رفت تو اتاق و آرایش هاشو پاک کرد و و این دفعه می خواست زبان یاد بگیره و دینشو فراموش نکنه... این دفعه می خواست همه رو دوست داشته باشه و برای همین بود که مواظب بود قلب هیشکی رو نشکنه مخصوصا قلب امام زمانشو. و بعد از چند روزی فهمید که همه قلبا به دست خداست... موضوع مطلب : آخرین مطالب آمار وبلاگ بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 117341
|
|