یادداشت های یک نویسنده
مطالب اجتماعی سیاسی و آیات و احادیث را به طور داستانی و تحلیلی بیان می کنم
بسم الله الرحمن الرحیم و سلام. به همه شما دوستان. با خودش زمزمه می کرد... و من نمی شنیدم... جلوتر رفتم تا بفهمم چی می گه... فهمیدم که داره دعا می خونه...
ببخشید!!! می خواستم بدونم چرا دعای عرفه را حالا می خونید...؟ پدربزرگم با خنده ای بر لب، لحظه ای ساکت شد و گفتم: چرا، می دونم. گفت: وقتی از خدا چیزی می خوای یا باید مستقیما با او حرف گفتم: این رو هم می دونم. ولی سوال من این نیست. گفت: خوب، دعای عرفه راز و نیاز امام حسین علیه السلام با خدا است. و من می خوام از این طریق با امام حسین مأنوس بشم. و با خوندن این دعا، آماده باشم تا روز عرفه، معانی دعا رو بدونم و و این یادگاری رو از من داشته باش، که انس با دعا، زمان خاصی و نگذاریم به بهونه های مختلف، از لذت فهم این دعاهای زیبا محروم بمونیم و فقط یه نصف روز، با عجله یه دعا بخونیم و بریم... به خودم گفتم: پدربزرگم راست می گه. و به دنبال فرصتی می گشتم تا با دعاها از جمله دعای عرفه موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم با سلام به همه شما دوستان عزیز! بغض گلویم را می فشرد... به دنبال فرصتی می گشتم که گریه کنم و این فرصت پیش اومد و من آروم شدم... ولی می دونستم که خیلی ازش فاصله دارم. و نمی تونم بهش برسم. و دوستش داشتم. و حالا، بعد از دعای ندبه، دلم بدجوری هوای اونو و نمی دونستم چه کار کنم تا زندگی ام و می دونستم که اگه فهمیده و با تجربه باشم، ولی ... خیلی خسته بودم... از خودم... و از گناهام... ولی به خودم امید دادم که : اولا: اگه هزاران بار هم گناه کنم، باز و ثانیا: خود امام زمان منو می بینن و می دونن که من در رسیدن به ایشون، روز به روز می خوام از گناهام کم کنم پس، حتما کمکم می کنن... موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم سلام به تمام دوستان چادرشو سرش کرد و دوید به طرف در. در را باز کرد و با سرعت به طرف نانوایی و آخه مهمون داشت. پسر عموش از خارج می اومد. با خودش فکر می کرد که چطوری لباس بپوشم و و بالاخره شب شد. و با آرایش و لباس شیک، و ... برای پسر عمو چایی ولی بر خلاف انتظار، پسر عمو خوشحال نبود پس از چند لحظه گفت: دختر عمو! بیاین چند لحظه بشینین. و اون اومد و نشست... به دختر عمو گفت: درسته که من خارج بودم ولی ایمانمو آیا درسته که ما مسلمون باشیم و درباره حجاب و و آیا درسته که توی دانشگاه و هر جای دیگه خیلی چیزا و آخرین حرفم اینه که هر طوری می خوای باش... ولی بدون اگه دنیا را بخوای، فقط به تو دنیا رو می دهند... و دیگه از جایی خبری نیست. و چرا آخرتو هم نمی خوای، تا هر دو را داشته باشی... بعد از این حرفا بود، که رفت تو اتاق و آرایش هاشو پاک کرد و و این دفعه می خواست زبان یاد بگیره و دینشو فراموش نکنه... این دفعه می خواست همه رو دوست داشته باشه و برای همین بود که مواظب بود قلب هیشکی رو نشکنه مخصوصا قلب امام زمانشو. و بعد از چند روزی فهمید که همه قلبا به دست خداست... موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم سلام. چشماشو باز کرد. می خواست بفهمه این جا کجاست؟ و می خواست که اطرافیانشو بشناسه. سرشار از استعداد بود... اون، یه نوزاد چند روزه بود... شاکله و شخصیت او به دست پدر و مادر و اطرافیانش اون ها هستند که حرف ها و کارها و فیلم ها و ... هر چیز خوب ولی بگذریم... من و تو، هم بچه ایم... کمبود ویتامین محبت، راز و نیاز و اعتماد به نفس داریم. تکیه گاهمان ضعیفه... و زود زود، با صورت، به زمین می خوریم... پس، بیایم سر سفره قرآن و با هم غذا بخوریم... و این آیه را بخونیم و مرور کنیم و بفهمیم که : (انسان، بر نفس خود آگاه است، هر چند عذر و بهانه بیاورد...) (هر کسی بر خدا توکل کند، خدا برایش کافی است...) پس، بیاییم چند دقیقه ای، با خود خلوت کنیم و قلبمان را پاک سازی کنیم. و خود و کارهای خود را به خدا بسپاریم، و از سخنان او تغذیه کنیم. یا علی. موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم مراقب من بود... خیلی از بلاها رو از من دور می کرد... و آن روز رسید... که من دچار مصیبت و سختی شدم. و کسی رو نداشتم... و قبل از هر چیز به دنبال این می گشتم که چه کسی این بلا رو سر من آورد. و خدایا! چرا من!!! که این آیه ی قرآن به ذهنم رسید : هر چه به شما می رسد از خودتان است...تازه! خدا از خیلی ها می گذرد...: و ما أصابکم من مصیبة فبما کسبت أیدیکم و یعفو عن کثیر : شوری/30 موضوع مطلب : زلزله اومده بود... با حالت بهت و حیرت، از کنار خونه ها عبور می کردم... و سخن خدا یادم اومد که : آیا مردم یک شهر، مطمئن هستند که با این همه سرگرمی هایی که برای خود درست کرده اند شب را به روز می رسونند... : و اگر به یاد مرگ بودیم و باشیم، سرگرمی های این دنیا را کنار می گذاریم و پس ای مرگ، همیشه به یادت هستم. موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم
می دونستم که می خوای بهم کمک کنی...
و تو به من نگفتی چرا!؟ و من از تو سؤال می کنم و می گم : تو که منو خیلی دوست داری!، به فکر خودت هم باش! و یادم نمی ره، وقتی که به من گفتی : و لبخند منو بر روی لبام دیدی و
و دویدی و رفتی... . ولی امروز نیومدی... نمی دونم.
ولی وقتی که دیدم نیومدی، خودم اومدم و ...
و کسی هست که تو را تحویل بگیره... و من، بهترین دوست تو بودم. و من، کسی بودم که خیلی دوستم داشتی. و شایدم مثه یه آیینه، منو می دیدی ولی دنبال گمشدت می گشتی... دنبال این بودی که چی کم داری... و بالاخره فهمیدی که بهترین آرزوت اینه که خودتو بشناسی...
موضوع مطلب : خودشناسی, کمبود شخصیت بسم الله الرحمن الرحیم می خواست منو تنها بذاره و بره... از وقتی از این موضوع باخبر شده بودم خیلی دلم گرفته بود و سایه ی ابرها دلمو تاریک کردند...ولی نمی دونم چرا مخصوصا این که همیشه به خدا می گفتم که نکنه از پیشم بره. بالاخره روز رفتن اومد... عزیزم، چرا ناراحتی. تو که می دونی به جایی می رم و من گفتم خوب، می دونم. ولی با دلم چی کار کنم... آره، دلم می تونست آروم بگیرد، مخصوصاً وقتی به من گفت : و از اون مهم تر، وقتی که به من گفت : و شاید مهم تر از همه، این بود که می دونستم فراموشم نمی کنه ولی بهترین دوست من خداست که هیچ وقت از کنارم دور نمی شه موضوع مطلب : بهترین دوست, تنهایی بسم الله الرحمن الرحیم موضوع مطلب : بسم الله الرحمن الرحیم موضوع مطلب : دعا, دفع بلا آخرین مطالب آمار وبلاگ بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 116450
|
|